. توی اوج گرمای تابستان، بچههای محل سه تا تیم شدهاند. تو کوچه هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بچهها میریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر میآید روی تراس «مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریمها، برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش میایستد. بچهها منتظرند. توپ را میاندازد طرفشان و میدود سر کوچه.
2. نماینده حزب رستاخیز میآید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه بچهها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که میگذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که میکنند، مجبور میشود رشتهاش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ریاضی داشت. رفت تجربی.
3. قبل از دستگیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس میخواند، آمده ایران، رفته بود خانهشان. دوستش گفته بود: «یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا میخوای بری؟» منصرف شد.
4. مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته و منتظر نتیجه کنکور بود. گفت: «بابا، من هر جور شده کتابفروشی رو باز نگه میدارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند.
5. اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام میدادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه کنار جاده. قرار بود لشکر کربلا، سمت راست ما را پرکند. عقب مانده بودند و جایشان عراقیها، راحت برای خودشان میرفتند و میآمدند. رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش میکرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهرهاش هیچ فرقی نکرد. لبخند میزد. گفت: «خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر میکنه» از چادر آمدم بیرون. آرام شده بودم.
6. عملیات محرم بود. توی نفربر بیسیم، نشسته بودیم. آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف میزدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمیدهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید: «چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجیها دارن میجنگن، زخمی میشن، شهید میشن، گرفتم خوابیدم.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد.
7. موقع انتخابات، مسؤول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم، پرسیدم: «وسیله دارین؟» گفت:«آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم. رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن، با لبخند گفت: «مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتم.»
8. سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه بسیجیها و ارتشیهای خودمان با نظامیهای بقیه کشورها. مهدی گفت: «درسته که بچههای ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامیهای بقیه جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدا... مقایسه کنیم؛ اونهایی که وقت نماز، دور حضرت رو میگرفتند تا نیزه دشمن به سینه خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»
9. او فرمانده بود و من مسؤول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم. همه بچهها هم خبر داشتند، با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم با آنها فرستاد؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمیگذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم بهش افتاد؛ بغض کرده بود، از همان بغضهای غریبش.
10. عراقیها، نصف خاکریز را باز کرده و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاکریز. دیدیم آقا مهدی و یکی دونفر دیگر، الوارهای سنگین و بلندی را پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورودی خاکریز میرفتند. گفتم: «چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت: «نمیخواد. خودمون بندش میآریم.»
11. چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آوردهاند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان میریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال میآید طرفشان. خسته نباشیدی میگوید و مشغول میشود. ظهر است که کار تمام میشود. سربازها پی فرمانده میگردند تا رسید را امضا کند. همان بنده خدا، عرق دستش را با شلوار پاک میکند، رسید را میگیرد و امضا میکند.
12. امکان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا که دوباره دیدت، برای روبوسی نیاید جلو. اگر میخواستی زودتر سلام کنی، باید از دور، قبل از این که ببیندت، برایش دست بلند میکردی.
13. از رئیس بازی بعضی بالا دستیها دلخور بود، میگفت: «میگن تهران جلسه هست. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل میکنیم میآییم. سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه دوساعته؛ آخرشم هیچی. شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.»
14. از همه زودتر میآمد جلسه. تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز میخواند. یک بار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم: «نماز قضا میخوندی؟» گفت: «نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار.»
ان الذین آمنواوعملواالصالحات سیجعل لهم والرحمن ودا... هماناآنان که ایمان آوردندوعمل صالح انجام دادندخداوندرحمان آنهارامحبوب می گرداند
بازدید دیروز : 82
کل بازدید : 183245
کل یاداشته ها : 356